بخیلی خروسی کشت و به غلام خود داد و گفت: اگر از عهده پختن این خروس خوب برآیی تو را آزاد می کنم. غلام هرچه توانست
جدیت کرد تا شاید از بندگی آزاد شود. وقتی غذا حاضر شد بخیل آب خروس
را خورد و خروس را به جا گذاشت و گفت: اگر آشی با همین خروس درست کنی آزادت می کنم. غلام شور بای خوبی تهیه کرد،
باز بخیل شوربا را خورد و خروس را گذاشت و غلام را آزاد نکرد، برای بار سوم
دستور داد با پیکر خروس حلیمی تهیه کند و پیوسته غذاهای رنگارنگ با این خروس دستور می داد و غذا را می خورد و خروس را نگه می داشت
. بالاخره غلام به تنگ آمد و گفت: آقای من! دیگر مرا میلی به
داستان آزاد شدن نیست، شما را به خدا این خروس را آزاد کنید و بخورید تا از دست شما راحت شود.
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : soheil